شماره عوضی نبود …
صدا اشتباه نبود …
صدا همان صدا بود …
چیزی دیگر انگار عوض شده بود …
چیزی شبیه دل …
“صفر را بستند ”
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
.
.
.
اقـــــرار مـــی کـــنم اینــجا بــدون تــو
حـتی بــرای آه کشـــیدن هـــم هــــوا کــــم اســــت . . .
.
.
.
این روزهـــا دوباره افکارم به سوی تــــو پر می کشد
سنگش نزن تحمل کـــــن !
.
.
.
بهم گفت کمى از حال و روزت بگو
و من سکوت کردم و سکوت کردم و سکوت کردم ،
اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم چیزى رو از قلم ننداختم !
.
.
.
برایمـ از بازار یڪ بغض خوب بخر . . .
این بغضـے ڪہ من دارم . . ؛
هر روز مـے شڪنـد . . .!
.
.
.
چه شغل عجیبی !
شروع هفته تو را میبینم
باقی هفته
به خاموش کردن خود در اتاقم مشغولم
.
.
.
من شک دارم
به تمامِ روزهایِ بی تو
وقتی که تمامِ تقویم ها
سراسر تعطیل می شوند
و دیگر هیچ انفجارِ بزرگی
نویدِ زندگی نمی دهد
انگار کرکره ی روزگار
با پلک هایِ تو
سقوط کرده است…!
.
.
.
شهر
شاهد مرگ شعر شد
وقتی نیامدی
شاعرانگی ام شکست
.
…
.
.
حس چوب های مصنوعی شومینه رو دارم
میسوزم و تمام نمی شوم . . .
.
.
.
آدمک برفی
می دانم سردت است
همین حالا
جلوی بخاری خود گرمت می کنم
اول دست ها
بعد شانه، شکم، پا
نمی دانم گرمت شده یا نه
کجایی
آدمک برفی کجایی؟
.
.
.
وقتی چاره ای نمی ماند!
وقتی فقط میتوانی بگویی
هرچه باداباد
حتی اگر دل کوه هم داشته باشی
گریه ات میگیرد …
.
.
.
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
.
.
.
در آینه مردی دارد بغض می کند
بیایید بغلش کنید
پشتش را بمالید
به او بگویید همه چیز درست می شود
دلش می خواهد کمی دروغ بشنود
آینه را پایین تر نصب کنید
گمانم دیگر به زانو در آمده
.
.
.
غمــگیــنم
همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت:
” نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه”
.
.
.
به من حق بده
که میل به خوردن نداشته باشم
این بغضها که
تو به خورد من میدهی
سیر سیرم میکند …
.
.
.
قول داد تا آخر دنیا بماند،
سر قولش هم ماند،
همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
.
.
.
بعد تو ﻳﮧ صداﮮ مزاﺣﻣﮯ هیچ وقت ولمــ نکرد
ﻳﮧ صداﮮ مبهمی ڪـﮧ هر دمــ تو گوشم
ﻣﮯگفت :
… باﺧﺗﮯ