شمعی روشن کردم
حوالی ِ همیــــن روزها،
که زودتـــــر بیایــــی،
میگـــــویند؛
دعـــــایٍ دیوانــــگان هم،
مستــــجاب میشود…
دورا دور عاشقت شدم
دورا دور نگرانت بودم
دورا دور عشق ورزیدم
و حال
عاشق شدن و عشق ورزیدنت به دیگری را
دورا دور می بینم
و از همین دورا دور می میرم !
.
.
.
کاش خوشبختی هم مثه مرگ حق بود !
.
.
.
تو دور می شوی و من در همین دور می مانم …
پشیمان که شدی برنگرد ، لاشه ی یک دل که دیدن ندارد !
.
.
.
یکی بود که اونم رفت …
کاش از اول غیر از خدا هیچکس نبود !
.
.
.
وقتی خسته ام
وقتی کلافم
وقتی دلتنگم
بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم
غرورم را نمی شکنم
دلت را نمی شکنم
در این دل تنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسد
این بغض لعنتی است … که میشکنم
.
.
.
به یک معتاد نیازمندم جهت کشیدن دردهایم !
.
.
.
می شنوی ؟ دیگر صدای نفسم نمی آید
به دار کشیده مرا بغض نبودنت !
.
.
.
باید رفت حتی با ترس !
وقتی مطمئن از ماندن نیستی ، رفتن یقین است …
.
.
.
فرق زیادی بین ما نیست
تو از درد میگویی
و مــن
خود دردم
.
.
.
آزارم میدهد،
فکر اینکه نیستی و نخواهی بود،
ولی یادت و فکرت در خاطرم همواره هست . . .
.
.
.
کـــــاش میشـــــد برگـــــردی و ببینـــــی
چشـــــمانـــــم چگونـــــه تقـــــاصِ
تمـــــام بیخیالـــــی هایـــــت را پـــــس میدهنـــــد .. !
.
.
.
نیا لطفا !
میدانم می آیی ، لبخند نمیزنی ، میمیرم !
.
.
.
خوانده بود :
“زیر باران باید رفت”
فکر می کرد :
زیر باران باید ، رفت !
.
.
.
چه رابطه ای است بین گلوی تو و چشمان من ؟
تو بغض میکنی ، چشمان من خیس می شوند …
.
.
.
چیزیم نیست ، خوبم !
فقط تو را ندارم …
.
.
.
آرزویش برای من ، شیرینیش برای دیگری …
این است سهم من زندگی !
.
.
.
برای بعضـــی دردهـا نــه میتوان گریــــــه کَــرد نـه میتوان فریــــــاد زد
برای بعضـــی دردها فقـــط میتوان نگــــاه کَرد و بی صـــــدا شکست …
.
.
.
بی تو مدتـهاستــ کــه کــوچــانــــده ام
بـُــغـضـــ هــای بـی آشـیــــانــه را
بـــه لـــبخـَــنـدهــــای نــــاشـیـــــانــه..!
.
.
.
پشت این بغض، بیدی نشسته، که خیال میکرد با این بادها نمیلرزه . . .
.
.
.
هیچ چیز بیشتر و بدتر از این مغز استخوان آدمو نمی سوزونه
که اطرافیانت بهت بگن که اگه دوستت داشت نمیرفت
.
.
.
شمعی روشن کردم
حوالی ِ همیــــن روزها،
که زودتـــــر بیایــــی،
میگـــــویند؛
دعـــــایٍ دیوانــــگان هم،
مستــــجاب میشود…
.
.
.
گفتی تا انگشـت های دستت روبشماری برمیگردم،
کجایی کــه ازمردم شهرانگشت گدایی مـیکنم …
.
.
.
ﭼﻴـﺰﻱ ﺷﺒﻴـﻪ ﻣـﻌﺠﺰﻩ ﺍﺳـﺖ
ﮐـﻪ ﺷـﺐ هایم ﺑـﻪ” ﺧﻴـﺮ ” ﻣــی ﮔﺬﺭند
ﺑــﻲ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﺴـی ” ﺷـﺐ ﺑﺨﻴـﺮ ” ﺑﮕﻮﻳـد